بالاخره من يك ساله شدم. پارسال وقتي به دنيا اومدم مامانم باورش نميشد كه من به اين زودي يك سالم بشه! چون تولد من مصادف بود با 20 رمضان و عزاداري مامان بابام نتونستن برام جشن بگيرن! حيف شد. ولي يه كيك خريدن و رفتيم خونه عمو اميد و خاله سميه. عمو اميد ميخواست به من فوت كردن ياد بده ولي من دوست داشتم شمعم رو با دست خاموش كنم
ما رفته بوديم اراك خونه عمه شايسته. من و بهار دختر عمهام كلي با هم بازي و شيطوني كرديم، جاتون خالي تازه من همه آپشنهاي گوشي مامانم رو به بهار نشون دادم اونم خوشحال شد و من رو بوسيد :)
من دوست دارم از هر وسيلهاي به نحوه جديدي استفاده كنم، مثلا از كوزه سفالي به عنوان صندلي و واكر! دوست ندارم توي روروك بشينم وقتي ميشه روش ايستاد! آدم كه حتما نبايد روي صندلي بشينه روي ميز هم ميشه نشست!