Tuesday, November 11, 2008

ماجراهاي سامي و ني ني

قصه از اونجا شروع شد كه خاله شوكت عزيز و مهربونم براي سرگرم كردن من، ني ني نوه عزيزش درسا جون رو براي من آورد
براي من اين ني ني خيلي جالب بود و فكر ميكردم كه يه بچه واقعيه! آخه اون درست مثل خود من بود، نگاه كنين مثل من دست و پا و پوشك داره


من و ني ني خيلي همديگه رو دوست داريم . من دست ميندازم گردنش
و با هم ميخنديم
تصميم گرفتم بذارم ني ني هم با اسباب بازيهاي من بازي كنه، براي همين با زحمت ني ني رو كه تقريبا هم قد خودمه بغل كردم
و خلاصه با كلي زحمت نشوندمش روي صندلي موتورم
حالا بايد يادش مي دادم كه چطوري سواري كنه
ني ني جان دقت كن اين فرمونه كه بايد بچرخونيش
خدايا اين ني ني چقدر خنگه
منم مجبور شدم براي اين كه ني ني گريه نكنه و حوصله‌اش سر نره خودم هلش بدم!و اينچنين دوستي ما پابرجا ماند

2 comments:

Anonymous said...

مامان خانومی دیگه چجوری بهتون بگم که من احتیاج به همبازی دارم؛ یاالله دیگه...

مامانی said...

خاله آوا همبازي لزوما نبايد خواهر برادر آدم باشه، ميتونه بچه فاميل هم باشه! خودت يالا ديگه!